خرابکاری کردم بدجور
سلام سلام......چند روز پیش یه آبروریزی کردم تو کارخونه خدا میدونه چقدر باید پاچه خواری کنم تا یه ماله ای رو این کارم بتونم بکشم.....تو زمان اضافه کار بودیم.... خیر سرم اون روز خیلی کار کرده بودم وقتی کارم تموم شد دیگه حال راه رفتن هم نداشتم...... این همکارم که خدا بگم چی کارش کنه گفت بیا بریم تو اتاق یه چایی بدم بخوری جیگرت حال بیاد..منم که یه دفعه ذوق مرگ شدم نیشم تا بنا گوشم باز شد... ...گفتم دمت گرم بدو بریم.. رفتیم تو اتاق چند تا دیگه از همکارام هم بودن...این همکارم سریع رفت 2 تا چایی ریخت یکی واسه خودش یکی هم واسه من....یه دفعه گفت مهرداد قند داری؟ گفتم نه....گفت ای بابا منم که ندارم پس چی کار کنیم؟....گفتم بذار از بچه ها بگیرم ....رفتم سراغ تک تک این اجانب کافر (همکارام رو میگم) .....از شانس من هیچ کی قند نداشت سراغ هر کی میرفتم یه قر سرم میومد و آخرش میگفت ندارم.....چایی من داشت سرد میشد و حسابی هم اعصابم داشت خورد میشد ......همینجوری که داشتم زیر لبم به این گداگشنه ها (هکارام رو میگم) زیر لب فحش میدادم یه دفعه یه صدای آسمونی نجوا داد که بیا من پولکی دارم ......وای خدا انگار دنیا رو به من داده بودند.....برگشتم دیدم یکی از دوستام هست که رفت سر کمدش تا پولکی از کمدش در بیاره بده به من......وای خیلی خوشحال شدم یه دفعه بی اختیار شروع کردم با صدای بلند آهنگ شاد خوندن حالا نخون کی بخون با دستهام هم حرکت موزون انجام میدادم .....همینجوری که واسه خودم داشتم حال میکردم یه دفعه برگشتم دیدم مدیر کل قسمتمون پشت سرم وایساده ......چشمتون روز بد نبینه........آقا منو میگی انگار عزرائیل رو دیدم .....یه جوری با این چشای باباقوریش منو نگاه میکرد هر لحظه فکر میکردم میخواد منو بخوره.....از ترس سرم رو انداختم پایین ....اون هم یه چند ثانیه تو اتاقمون وایساد بعدش هم رفت بیرون......احساس میکردم خاک بر سرم شده.....نمیدونستم چی کار کنم....فقط اینو میدونستم که گند زدم حسابی.....خدایا منو از شر این قذافی کارخونه ما نجات بده....ممنون که به مصیبت نامه من گوش دادی
نتیجه اخلاقی این ماجرا: در محیط کارتان در زمان اضافه کار چای خود را تلخ بنوشید.